نگاه کردن. (آنندراج). نظر گماردن. نگریستن. خیره شدن: نظر بر یکدگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند. نظامی. نظر در نیکوان چندان نهادم که شد ناگه دل زارم گرفتار. امیرخسرو (از آنندراج)
نگاه کردن. (آنندراج). نظر گماردن. نگریستن. خیره شدن: نظر بر یکدگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند. نظامی. نظر در نیکوان چندان نهادم که شد ناگه دل زارم گرفتار. امیرخسرو (از آنندراج)
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اِجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن: زمانه بندهاداند نهادن که نتواند خرد آنرا گشادن. (ویس و رامین). خداوند ار نیامد زو گناهی در این زندانش بند از بهر چه نهاد. ناصرخسرو. این بند نبینی که خداوند نهاده ست بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا. ناصرخسرو. پند که دادت همان که بند نهادت بندت که نهاد پند نیز همو داد. ناصرخسرو. این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند. مولوی. دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد ور بند نهی سلسله از هم گسلاند. سعدی. گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس. سعدی
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن: زمانه بندهاداند نهادن که نتواند خرد آنرا گشادن. (ویس و رامین). خداوند ار نیامد زو گناهی در این زندانْش بند از بهر چه نْهاد. ناصرخسرو. این بند نبینی که خداوند نهاده ست بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا. ناصرخسرو. پند که دادت همان که بند نهادت بندت که نهاد پند نیز همو داد. ناصرخسرو. این همی گویند و بندش می نهند او همی گوید ز من کی آگهند. مولوی. دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد ور بند نهی سلسله از هم گسلاند. سعدی. گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس. سعدی
گفتگو پیش کشیدن. مجادله کردن. ایراد گرفتن: خوارزمشاه اندیشید که نباید امیرمحمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من اوخلعت ستاند از خلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)
گفتگو پیش کشیدن. مجادله کردن. ایراد گرفتن: خوارزمشاه اندیشید که نباید امیرمحمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من اوخلعت ستاند از خلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)
بنیان گذاشتن. پی افکندن: نور چشمم بنانهادۀ تست دل و جان هر دو بازدادۀ تست. نظامی. ملک کیخسرو چون بکوه اندس و ماهین رسید، دیه قردین بنا نهاد. (تاریخ قم ص 81). چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد. سعدی.
بنیان گذاشتن. پی افکندن: نور چشمم بنانهادۀ تست دل و جان هر دو بازدادۀ تست. نظامی. ملک کیخسرو چون بکوه اندس و ماهین رسید، دیه قردین بنا نهاد. (تاریخ قم ص 81). چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد. سعدی.
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن: چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم به برگشتنت رای فرخ نهیم. فردوسی. چه گویید و این را چه پاسخ دهید همه یکسره رای فرخ نهید. فردوسی. چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم بدیدار تو رای فرخ نهیم. فردوسی
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن: چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم به برگشتنت رای فرخ نهیم. فردوسی. چه گویید و این را چه پاسخ دهید همه یکسره رای فرخ نهید. فردوسی. چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم بدیدار تو رای فرخ نهیم. فردوسی
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن: سپهبد گوپیلتن با سپاه سوی چین و ماچین نهادند راه. فردوسی. - چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن: نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن: سپهبد گوپیلتن با سپاه سوی چین و ماچین نهادند راه. فردوسی. - چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن: نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
دور کردن. برکنار کردن. کنار گذاشتن، به آغوش نهادن. به بر گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دور کردن. برکنار کردن. کنار گذاشتن، به آغوش نهادن. به بر گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اعتذار. عذر آوردن. بهانه آوردن: و عاملی به حضرت خویشتن استدعا کرد صد عذر نهاد. (کلیله و دمنه) ، عذر پذیرفتن. عذر خواستن. معذور داشتن: صد عذر نهم گر بودش آزاری این جور ترا چه عذر سازم باری. مجیر بیلقانی. نیکان عهد را به بدی کردن عذری بنه که دسترس آن داری. خاقانی. تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. هر که نامردم بود عذرش بنه چون به چشمش در نیامد مردمی. سعدی. عذر سعدی ننهد هر که ترا نشناسد حال دیوانه نداند که ندیده ست پری. سعدی. جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. حافظ
اعتذار. عذر آوردن. بهانه آوردن: و عاملی به حضرت خویشتن استدعا کرد صد عذر نهاد. (کلیله و دمنه) ، عذر پذیرفتن. عذر خواستن. معذور داشتن: صد عذر نهم گر بودش آزاری این جور ترا چه عذر سازم باری. مجیر بیلقانی. نیکان عهد را به بدی کردن عذری بنه که دسترس آن داری. خاقانی. تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. هر که نامردم بود عذرش بنه چون به چشمش در نیامد مردمی. سعدی. عذر سعدی ننهد هر که ترا نشناسد حال دیوانه نداند که ندیده ست پری. سعدی. جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. حافظ
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج). ، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج). ، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه طبری بلعمی) ، عذاب. سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قوت. نیرو: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید، یعنی نیروی شدید، خوف. ترس. لابأس علیک، ترسی بر تو نیست، صعوبت. دشواری. لابأس ان تعرفوا، ای لاصعوبه، مانع. محذور. لابأس به، ای لاشده و لامانع و لامحذور. (اقرب الموارد) ، حرج. (از اقرب الموارد). لابأس فیه، ای لاحرج فیه
باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه طبری بلعمی) ، عذاب. سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قوت. نیرو: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید، یعنی نیروی شدید، خوف. ترس. لابأس علیک، ترسی بر تو نیست، صعوبت. دشواری. لابأس ان تعرفوا، ای لاصعوبه، مانع. محذور. لابأس به، ای لاشده و لامانع و لامحذور. (اقرب الموارد) ، حرج. (از اقرب الموارد). لابأس فیه، ای لاحرج فیه
ذخیره کردن. انبار کردن: وآنگه به تبنگوی کش اندرسپردشان ورزآنکه نگنجند بدو در فشردشان بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار. منوچهری. نخلها بر کوه و کندو و شجر می نهند از شهد انبار شکر. مولوی. آرزو می کارم و انبار حسرت می نهم منتش بر من اگر برقم بخرمن دشمن است. ظهوری (از آنندراج)
ذخیره کردن. انبار کردن: وآنگه به تبنگوی کش اندرسپردْشان ورزآنکه نگنجند بدو در فشردْشان بر پشت نهدْشان و سوی خانه بردْشان وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار. منوچهری. نخلها بر کوه و کندو و شجر می نهند از شهد انبار شکر. مولوی. آرزو می کارم و انبار حسرت می نهم منتش بر من اگر برقم بخرمن دشمن است. ظهوری (از آنندراج)